به قلم دامنه: به نام خدا. ...رفت توی نقشهی فرار تاریخیاش. توی هفتهی اول شروع کرد به شناسایی خروج و ورود پادگان خرمآباد، ساعات رفت و آمدها و درک جغرافیای شهر و موقعیت پادگان و هر چه که او را در فرارش یاری میرساند. پس؛ الحق در گروهان شناسایی افتاده بود!
اولین مرحلهی نقشهی فرارش را پیاده کرد. بیآنکه هیچ کسی بو ببرد. به اتفاق تقوی دامغانی یک مرخصی ساعتی ۵ ساعته گرفتند و رفتند بیرون پادگان. شیخ در داخل شهر در ذهنش، به شهرشناسی پرداخت. اما او چون یک آدم سیاسی حرفهای بود، از قبل کسب اطلاع کرده بود که مرحوم شهید آیه الله سید اسدالله مدنی را از گنبد کاووس (که شیخ وحدت به اتفاق شهید هاشمینژاد و محیالدین غفاری در آن شهر هم، به زیارت این مرد بزرگ انقلابی وارسته رفته بودند) منتقل کردند به این شهر؛ یعنی تبعید در خرم آباد. حالا شیخ وحدت این مرخصی ساعتی را تبدیل کرد به دیدار و زیارتِ آن آیةاللهِ اهل مبارزه با طاغوت و شاهنشاه.
ابوطالب طالبی دارابی
(شیخ وحدت)
حالا او اینجا، در شهرِ غریب میرود به زیارت شهید آیةالله سید اسدالله مدنی. از همان داخل پادگان، با تقوی قرار گذاشت که این مرخصی برای این باشد که به زیارت آیةالله مدنی نائل شویم. و شدند. اول رفتند توی بازار شهر. بعد مسجدجامع آنجا و سپس کمی گشت در خیابانها تا فضای شهر را به دست آورَد. ساعت ۱۰ و نیم صبح مسیرشان را با حسابوکتاب، تغییر دادند به سمت منزل تبعیدی آیةالله سیداسدالله مدنی. که خیلیها آن زمان جرأت هم نمیکردند، به حوالی این خانهی عالم انقلابیِ در تبعید نزدیک شوند. اما او و تقوی رفتند زیارتش. که آن زمان، دلی «رستم»ی و عزمی «آرش»ی میخواست.
رسیدند دمِ در آیة الله مدنی. در زدند. خود آن حضرت آمدند دمِ در. در را به رویشان باز نمودند. سلامی عاشقانه کردند به آن بزرگمرد. و ایشان هم علیکی عارفانه گرفتند. گفتند: بفرمایید. وارد اتاقش شدند. شهید مدنی رفتند قبا پوشیدند و عمامه بر سر گذاشتند و آمدند پیش این دو طلبهی سیاسی نشستند. خودشون را معرفی کردند پیش آقا. اینکه چی بر سرشان آمد. از دستگیری در فیضیهی قم و اوین و چهلدختر و پادگان خرم آباد و آنچه ضروری بود، نزدش بیان کردند. و آن قیام فیضیه و دستگیری در ۱۷ خرداد ۵۴ را نزد آقا شرح دادند. و بعد هم، از اشتیاق خود پرده برداشتند. او به آیةالله مدنی گفت: چون شنیده بودیم شما در این شهر تشریف دارین، در اولین فرصت آمدیم به زیارت شما نائل شدیم. آیة الله مدنی خیلی تحویلشان گرفتند. و بعدش به آنها دلداری دادند و اینو گفتند: این سربازی یک چیز خوبیست. ما شانس نداشتیم که یکی پیدا بشه ما را ورزیده کند و به ما مُفت و مجّانی تیراندازی یاد بده.
کاملاً سخنی روحیهبخش و حسابشده و حتی گرادهنده. از جزئیات این دیدار سرنوشتساز و شیرین در زندگی وی، عبور میکنم و فقط یک مورد را که به زیبایی در مصاحبهی من با ایشان نقلش کرد را می آورم. شیخ وحدت، همیشه یک قرآن با قطع کوچک در جیبش بود. و دائم آن را مطالعه مینمود و مأنوسش بود. او که در مطالعات منظم هر روزهاش، به این آیهی سوره یوسف رسیدهبود و داشت روی آن تدبّر میکرد. یعنی آیهی ۲۳ یوسف : ...قالَ مَعاذَ اللهِ اِنَّهُ رَبّی اَحسَنَ مَثوایَ اِنَّهُ لایُفلِحُ الظّالِمونَ. یعنی: یوسف گفت: پناه بر خدا، حقیقت این است که پروردگار من جایگاه مرا نیکو داشته است. ( و من فرمان او را مخالفت نمیکنم) قطعاً ستمکاران ظفرمند نمیشوند.
او همین آیه را از آیةالله مدنی پرسش کرد و از ایشان توضیح خواست که چرا با این که اَفلَحَ به باب اِفعال رفته است، متعدّی نیست؟ یعنی به جای این که بگوید: اِنّه لایفلح الظالمین، می گوید انّه لایفلح الظالمون؟ آیة الله مدنی در جواب شیخ وحدت فرمودند: این همزهی باب اِفعال در این آیهی مورد سؤال، برای تأکید است نه برای تعدّی.
پس از این بحث او و تقوی پیش شهید مدنی چای خوردند و کمی نشستند و نزدیک ظهر از ایشان خداحافظی نمودند و از محضر شریف آن آیة الله مبارز، خارج شدند.
شهید آیتالله سید اسدالله مدنی
حالا ۱۵ روز از حضورش در پادگان خرم آباد گذشت هفته سوم آغاز شد. آن سرباز دیپلم منقضی که دفتردار بود و او پیشش دفترداری آموخته بود، خدمتش به انتها رسید و رفت مرخصی آخر خدمت. حالا دفتر فرمانده شناسایی تماماً افتاد در اختیار ایشان. فرارش از همین نقطه، نُزج میگیرد. یک روز نماز ظهروعصرش را خواند و ناهارش را خورد و رفت در آسایشگاهاش بخوابد. چون در پادگان از ناهار به بعد تا ساعت ۲ بعدازظهر، استراحت میکردند. دراز کشید روی تخت آسایشگاه گروهان شناساییاش. دید به هیچوجه خوابش نمیبرَد. کاَنَّه یک نیروی درونی به او گفت پاشو برو دفتر. برخاست. با شوق و خوف رفت دفتر. حالا کل کلید دفتر دستشه. درِ دفتر را باز کرد. مستقیم طبق همان نیروی درونی، رفت پشت میز فرمانده گروهان شناسایی. کشوی او را کشید. دید یک برگهی مستطیلشکل دمِ کشو است. برگه را برداشت و به متنش نگاهی انداخت. دید بر بالای آن درج شده است: تلگراف محرمانه.
و در آن این چنین آمده است : «به فرموده: ۱۰ پرسنل جدید به همراه استوار لشکری، از ساعت ۱۵۰۰ (یعنی سه بعدازظهر) همین روز، به بخش جایگزینی انتقال یابند. تا در ساعت ۹۰۰ (یعنی نه صبح) روز بعد، به شیراز اعزام گردند و از آنجا به دماوند فرستاده شوند.»
او با شمّ تیز سیاسیاش، بهطور آنی فهمید این ۱۰ پرسنل جدید، یعنی همین سربازان که از چهلدختر آورده شدند. و واژه ی دماوند هم اسم مستعار و رمز ظُفار کشور عمان است.
بیدرنگ، برگهی محرمانه را گذاشت جاش و کشوی میز فرمانده را بست. و همان لحظه تصمیم گرفت، آن فرارش را که عزمش همیشه در ذهنش بود، پیاده کند. دست بُرد به جیبش، آن قرآن همیشه همراهش را در آورد و استخاره گرفت. ( استخاره یعنی راه خیر را از خدا جویاشدن). این آیهی عظیم و تکاندهنده، آمد. آیهی ۴۶ سورهی حِجر: اُدخُلوها بسلام آمِنین. یعنی: با سلامت و ایمنی داخل آنها شوید. فرار کرد... و رفت در زندگی مخفی تا پیروزی انقلاب... . شرح کامل زندگی پرماجرای شیخ وحدت در وبلاگ دیگرم با نام «روحانیت دارابکلا»: اینجا.