
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَا تَذَکَّرُونَ
یا آنکه وقتی درمانده ای او را بخواند اجابت می کند و آسیب و گرفتاریش را دفع می نماید، و شما را جانشینان [دیگران در روی] زمین قرار می دهد؟ آیا با خدا معبودی دیگر هست [که شریک در قدرت و ربوبیت او باشد؟!] اندکی متذکّر و هوشیار می شوند.
سورهی نمل آیهی شصت و دو ترجمهی انصاریان
تفسیر علامه طباطبایی
«دعاى مُضطر چون صادقانه است قطعاً اجابت مى شود: مراد (از اجابت مضطر وقتى که او را بخواند) این است که خدا دعاى دعا کنندگان را مستجاب و حوائجشان را بر مى آورَد، و اگر قید اضطرار را در بین آورد براى این است که در حال اضطرار، دعاى داعى از حقیقت برخوردار است و دیگر گزاف و بیهوده نیست، چون تا آدمى بیچاره و درمانده نشود، دعاهایش آن واقعیت و حقیقت را که در حال اضطرار واجد است ندارد، و این خیلى روشن است.
قید دیگرى براى دعا آورده و آن این است که فرموده: (اذا دعاه: وقتى او را بخواند)، و این براى آن است که بفهماند خدا وقتى دعا را مستجاب مى کند که داعى، به راستى او را بخواند، نه اینکه در دعا رو به خدا کند و دل به اسباب ظاهرى داشته باشد و این وقتى صورت مى گیرد که امید داعى از همه اسباب ظاهرى قطع شده باشد، یعنى بداند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمى تواند گره از کارش بگشاید، آن وقت است که دست و دلش با هم متوجه خدا مى شود و در غیر این صورت همانطور که گفتیم غیر خدا را مى خواند.
پس، اگر دعا صادق بود، یعنى خوانده شده فقط خدا بود و بس، در چنین صورتى خدا اجابتش مى کند و گرفتاریش را که او را مضطر کرده بر طرف مى سازد.. به خلاف آیه مورد بحث و سایر آیات راجع به اجابت دعا، که در خصوص موردى است که - همانطور که گفتیم - نیرنگ در آن تصور ندارد و دعا در آن مورد دعاى حقیقى است، یعنى تنها و تنها خدا خوانده مى شود...
وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ: آنچه از سیاق استفاده مى شود این است که: مراد از (خلافت)، خلافت زمینى باشد که خدا آن را براى انسانها قرار داده، تا با آن خلافت در زمین و هر چه مخلوق زمینى است به هر طورى که خواستند تصرف کنند همچنان که درباره این خلافت فرمود: (اذ قال ربک للملائکة انى جاعل فى الارض خلیفة). خلیفه بودن انسان در زمین مستلزم کشفِ سوء او و رفع موانع از پیش پاى اوست: توضیح اینکه تصرفاتى که انسان در زمین و مخلوقات زمین مى کند، امورى است که با زندگى و معاشش ارتباط دارد و گاهى ناگواریها و عوامل سوء او را از این تصرف باز مى دارد، در نتیجه آن سوء که وى را مُضطر و بیچاره نموده و از خدا کشف آن سوء را مى خواهد، حتماً چیزى است که نمى گذارد او تصرفى را که گفتیم بکند، یا تصرفات او را محدود مى سازد و از بعضى از آنها جلوگیرى مى کند و درب زندگى و بقاء و همچنین سایر تعلّقات زندگى را به روى او مى بندد، پس اگر خداى تعالى در چنین فرضى به دعاى آن شخص مضطر، کشف سوء از او بکند، در حقیقت خلافتى را که به او داده بود تکمیل کرده است... پس خلیفه قرار دادن انسان مستلزم این اجابت دعا و کشف سوئى است که او را مضطر و بیچاره مى کند...» المیزان
به قلم دامنه. به نام خدا. چرا حاکمان درس نمی گیرند؟ این که چرا حاکمان سیاسی از تاریخ و علم سیاست، درس نمی گیرند، پاسخ های متعدّدی دارد که من به یک نکتۀ آن اشاره می کنم. همۀ دانشمندان در علوم فیزیک، پزشکی، شیمی و زیست شناسی، حتی علم اقتصاد و ... از اشتباهات گذشتۀ عالمان علمِ خود درس می آموزند و آن را تکرار نمی کنند. مثلاً یک پزشک جرّاح عصر ما، هیچ گاه اشتباهات جرّاح دهه های دور را تکرار نمی کند. چون او به آموزه های علوم پزشکی احترام و ارزش قائل است و آن را آینۀ عبرت می داند. همینطور است سایر دانشمندان علوم دیگر.
مرحوم نلسون ماندلا
اما چرا در سیاست چنین نیست؟ چون سیاست، عرصۀ قدرت است و قدرتی که نظارت نگردد سرمستی و غرور و نِخوت می آورد. چشم و گوش را می بندد. خیره سر می گردد و حرف کسی را اعتنا نمی کند و حرف و راه و دستور خود را فرمانی لازم الاجرا می خواند. همین است که از تاریخ و علم سیاست درس نمی آموزد. او می خواهد خود را در قدرت نگه دارد. می خواهد همه چیز را یه همگان دیکته کند. کشور برای قدرتمندان سیاسی، پادگان است نه جامعۀ مدنی.
کجا سراغ دارید حاکم قدرتمندی در جهان معاصر و قدیم، خود به خود و داوطلبانه کناره گیری کند و عرصه را به نیروهای دیگر واگذارد؟ اینان شغل خود را مادام العمری می دانند. تا زنده هستند باید در دایرۀ قدرت باشند و یا خود «مدار قدرت» شوند. البته که نلسون ماندلا رهبر 30 سال زندان کشیدۀ آپارتاید آفریقای جنوبی، یک استثناء بود. و به همین خاطر مجسمۀ آزادی و مردم گرایی و ترک قدرت داوطلبانه شد؛ الگویی که مردم راه انسانی و لطیفش را خوب می پسندند اما تشنگان قدرت و حکومت، هرگز.
به قلم دامنه: به نام خدا. ملامرتضی طالبی و ملامصطفی طالبی (پسر و پدر) دو تن دیگر از روحانیون قدیم روستای دارابکلا بودند. من پیشتر فرزند ملامرتضی (=نوهی ملامصطفی) یعنی مرحوم شیخ محمدحسن طالبی دارابی را در ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ (اینجا) معرفی کرده بودم. آن دو هم همسایهی پدربزرگم کبل آخوند ملاعلی طالبی بودند و هم فامیل.
در اسناد کتابخانهی منزل مان نام آنها درج است که هر گاه فرصتی دست داد، از آن تصویر می گیرم و به این پست می افزایم. پستهای معرفی روحانیت دارابکلا از نظر خودم بهترین و ثواب دارترین پست های ماندگار تاریخ دارابکلاست که با شوق و اعتقاد آن را می نویسم. باشد تا قدرِ نعمت ها را بدانیم. وقتی با بحران مواجه شویم تازه میفهمیم نعمت را بدجوری ناسپاسی کردهایم. خدا این سه روحانی این خاندان را غریق رحمت کناد
«روحانیت دارابکلا» اینجا
به قلم دامنه. به نام خدا. یکی از مُلّایان قدیم روستای دارابکلا، یک شیخیست که در محلّۀ آغوزگالهی یورمله ساکن بود. درست بعد از پیچ کوچهی مرحوم میراحمد موسوی، در همسایگی مرحوم محمدعلی. قبل از خونۀ مرحوم شیرمحمد. این ملّا -که نامش را به خاطر ندارم- به کارِ خویش مشغول بود و در اجتماع ورود چندانی نداشت. من که اسمش را نمی دانم، به اختیار نامِ «ملّای آغوزگاله» بر آن شیخ گذاشتم، تا به لحاظ جا و مکان، دانسته شود در کجای محل زندگی می کرده است. حتی از شیخ وحدت هم نامش را پرسیدم، ایشان اسمی ازو در ذهن نداشت، ولی یک قضیه ایی را بر من تعریف کرد که جالب است؛ خلاصۀ آن حکایت را می نویسم: مرحوم مادرمان برای شیخ تعریف میکرد در حومۀ آغوزگالۀ یورمله، در زمانهی دور شیخی زندگی می کرد که مردم، کمتر یا به نُدرت وی را به عنوان روضه خوان دعوت می کردند. سرش به امورش بود. گویا کشاورزی و باغداری هم می کرد. نقل است یک روزی یکی از اهالی محل، آن مُلا را برای روضه خوانی منزلش دعوت کرد. غروب وقتی مُلا سراغ عمّامه اش می رود که بر سر گذارد و راهی دعوت شود تا بعد از مدت مدیدی به یک منبری دلخوش شود، دید مرغ کُرچی داخل عمامه اش تخمگذاری کرده است. چون از بس عمامه را استفاده نکرده بود و روی طاقچه اتاقش گذاشته بود، مرغ هم گودی آن را محلی امن برای جوجه کِشی یافته بود. خدا این ملای غریب و ناآشنای روستای ما را غریق رحمت کناد. خدا را چه دیده ای! شاید این پست _که به یاد و ارزشگذاری اش نوشته ام_ موجب شود، کسی پیدا شود اطلاعاتی از او بیابد و به دامنه ارسال نماید و موجب ثواب و ماندگاری گردد.
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. با آن که خود به رشتۀ ادبیات علاقۀ بی حدی داشتم، اما مهندس سیدعلی اندیک و مهدی مقتدایی به من قبولاندند رشتۀ علوم تجربی بروم. آن دو خود به ترتیب در علم و صنعت تهران و دانشگاه شریف، مهندسی ریخته گری و علوم ریاضی خواندند. از این رو، فکر می کردند من هم به ریاضی و یا تجربی بروم، مفیدترم. رفتم. حرف شان را گوش کردم تجربی رفتم. سه درس پایه ای این رشته فیزیک، شیمی و زیست را خوب نمره می آوردم. خود نیز کم کم واقف شده بودم تجربی بهتره. آن زمان این رشته به قول معروف پرستیژ و کلاس داشت! اما من در جیبم همیشه کتاب های دکتر شریعتی و استاد شهید مرتضی مطهری را حمل می کردم و بکوب می خواندم، گاه و بی گاه. حتی سرِ جلسه، کُنج مدرسه و زاویۀ کلاس حینِ درس دادنِ معلم. چه لذّت و شوق و عشقی داشت مباحث دکتر و استاد.
ناگهان مسیر اصلی زندگی ام زاویه ای دیگر به خود گرفت: جنگ، تجزیه طلبی، خودمختاری، شورش ها و تنازعات داخلی میان گروه ها، گروهک ها، جریان ها، سلطنت طلب ها با انقلابیون _که عُمدۀ آنان در آن زمان «خط امام» خوانده می شدند_ فضای کشور را دگرگون کرده بود. ما هم دگرگون می شدیم وقتی این همه جفا را می شنیدیم، نمی شد بچه انقلابی باشی و این ها را ببینی و ساکت و سیب زمینی بی رگ بمانی. خصوصاً وقتی رهبری نظام _که بسیار در قلوب جای داشت و یک کلمه اش طوفان بپا می کرد_ از جوان ها و دانشجوها و حتی دانش آموزها می خواستند که به کمک جبهه ها بشتابند.
من هم که چندین مرحله به آموزش های نظامی کوتاه مدت _که اغلب شهید پاسدار علی اکبر درویشی ولشکلایی مربّی نظامی و تاکتیکی ما بود_ رفته بودم، روحیه ایی یافته بودم که به جبهه بروم. جوان هایی مثل ما، هم در درون خود را ندا می دادیم به فرمان امام لبیک بگوییم در جنگ حاضر شویم و هم رفقا همدیگر را فرا می خواندیم به این راه. به هر حال، برای نخستین بار در سال 60 راهی جبهه شدم؛ درس و کلاس و مدرسه را در امان خدا گذاشته به زعم خود به عقیده ام عمل و به اَهمّ (=دفاع مقدّس) در برابر مهم (=درس)، اقتداء نمودم. می گویم چگونه و کجا... . تا بعد.
سی و پنجمین سالگرد شهادت سیروس
شهید سیروس. دورهی سربازی در شیراز
شهید سیروس و دوستانش شهمیزاد
نکتهی کوتاه دامنه:
به نام خدای شهیدان. ۱۵ مهر ۱۳۹۶ سی و پنجمین سالگرد شهید سیروس اسماعیل زاده یکی از نوزده شهید روستای دارابکلاست. او و تمامی رزمندگان هشت سال دفاع مقدس -که همگی پابرهنگان و مستضعفان گیتی بودند- به امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی لبیک گفتند تا نظامِ اسلامیِ جایگزینِ سلطنت دیکتاتوری شاهنشاهی، در ایجاد عدالت و از بین بردن هر گونه فساد، آقازادگی، رانت پروری، پول اندوزی، چپاول گری و نیز در رأس همۀ پلیدی ها میراثخواری و زر و زور و تزویرگری، نمونه و الگوی حکومت های جهان گردد... .
جواب دامنه
به قلم دامنه. به نام خدا. از دیگر روحانیون قدیمی روستای دارابکلا، مرحوم ملا ولی دارابکلایی ست؛ پدربزرگ حُجج اسلام شیخ علی اکبر دارابکلایی و شیخ نصرالله دارابکلایی. این عالِم دینی روستا نیازمند معرفی بیشتر است که مترّصد هستم جناب شیخ علی اکبر دارابکلایی نوۀ گرامی و فاضل آن مرحوم چنین خواسته ایی را اجابت کنند. متأسفانه دسترسی من به جمع آوری اطلاعات در بارۀ ایشان ممکن و میّسر نبود. حتی به سایت دوست دانش پژوه ام مهندس عبدی سنه کوهی _که با این خاندان نسبت نزدیک نسبی دارد_ مراجعه کرده ام با جستجوی زیاد نتوانستم مطلبی بیابم. گویا ایشان برای آن روحانی پستی نوشته بود که اگر به دستم رسید به این متن خواهم افزود. روح آن شیخ شاد و نامش برای تاریخ روستای دارابکلا ماندگار.
به قلم دامنه.به نام خدا. سلام میکنم به روح یک مؤمن پاکباختۀ اُسوۀ دیار ما. یک عاشق اباعبدالله الحسین کربلا و درس ها و عبرت های عاشورا. حکیمی حکیم و طبیب دارابکلایی ها بود در آن اوج فقر و نداشتیها. حکیمی نیازرسان نیازمندان و مدَد رسان ضُعفا بود در علَن و خفاها؛ کاری که مَرضیِّ خدای حکیم است و بنده های دانا. حکیمی احیاگر خوبی ها بود و وفاکنندۀ سنّت ها و ارزش ها. حکیمی مؤسّس خَدوم مسجد بود، مسجد امام حسن مجتبی. حکیمی مردِ باایمانِ با شور و شعور بود و رهروِ خدای باری تعالی. حکیمی چه زیبا خواست، خود وصیت کرد که قبر و پیکر پاکش بیاد مزار روستای دارابکلا.
حکیمی مدیدی از بانیان امامزاده داوود محلۀ هفت حوض دارابکلا بود و سال ها به این مردم و محلّۀ مهدی آبادی ساری خدمت کرد و هدایت ها. حکیمی خادم الحسین برجسته ای بود و مردی شایسته و شیفتۀ ائمۀ هُدی. حکیمی بزرگِ محلِّ سُکنایش بود و گویی «پدرِ» محلّۀ مهدی آبادی ها. حکیمی در یک کلام در دیده ها و دل ها محبوب بود و در جامعه و میان مردم رونق بخش مجالس، و نیز روح رسانِ محفل ها. استقبال جانانۀ مردم از پیکر پاک مرحوم حکیمی خود گواهی ست بر این قلم شیدای آن شیفتۀ حضرت سیّدالشّهداء.
کاش همنشین حکیمی بودم تا از او حکمت می گرفتم و پندها و نکته ها. تسلیت می گویم رحلت و کوچ ابدی این عبدِ وارستۀ به خداپیوسته را به همۀ بازمانده ها؛ از جناب آقای بیژن حکیمی وکیل گرامی گرفته تا دختران معلم و آگاه؛ و نیز بر تمامی منتَسبان نسَبی و سببی ها، و بر خاندان حاج رضا، دائی اسحاق رجبی ها و خراسانی ها فامیل های ارجمند ما.
نیز به قبر منوّر نورِ دیدهی من والدینم شیخ علی اکبر طالبی و مُلا زهرا آفاقی پیام دارم که خوش و شاد باشین مهمان خوب خدا دارین در مزار ما، حکیمی؛ همان که با جان دل به مدَد شما می رسید در اوج مریضی ها با خُبرگی ها و طبابت تجربی ها و صبر و حوصله و دلسوزی ها. مادرم، من به جای تو برای این مرد خوب، خوب گریستم و قدرش را به احترام آن همه خوبی ها پاس داشتم. مادرم کاش بودم در تشییع آن روح پیوسته به جوار رحمت خدا. مرحوم حاج غلام حکیمینسب در ۱۲ مهر ۱۳۹۶ در گذشت. روحش شاد. تشییع جنازهی مرحوم حاج غلام حکیمینسَب در دارابکلا انجام شد. عکسهای تشییع در مزار روستای دارابکلا و مراسم عصر پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶ ارسالی اُمالبنین دارابکلایی در آدرس زیر:
به قلم دامنه. به نام خدا. سلسله مباحث روحانیت دارابکلا. یکی از دیگر روحانیون و عُلمای برجستۀ قدیمی روستای دارابکلا، مرحوم شیخ علی اکبر دارابکلایی مشهور به «کوچک آخوند» پدرِ مرحوم آیت الله حاج آقا دارابکلایی ست. این عالم بزرگ روستا را به این علت «کوچک آخوند» می خوانند، چون جثّه ای ریز و قدی کوتاه داشت.
مردم مرحوم «کوچک آخوند»، این شخصیت محبوب، باتقوا و محوری دارابکلا را بسیار دوست می داشتند. او در دل مردم جای داشت و خود از تهذیب نفس بالایی برخوردار بود. بر من نقل شده است ایشان فوق العاده مورد قبول و احترام مردم روستا و دهات اطراف بود. بطوریکه مردم محل به عشق و احترام آن مرحوم، همین خانه ایی که در عکس بیت آقا در زیر دیده می شود را، با شور و اشتیاق خود، برای فرزندش مرحوم آقا دارابکلایی پیشنمار مسجد جامع محل و رئیس و استاد بزرگ مدرسۀ علمیۀ امام صادق (ع) دارابکلا، (که من در ۴ تیر ۱۳۹۵ در بارهی این مدرسه این دو پست را: اینجا و اینجا منتشر کرده ام) بنا کرده اند.
مرحوم کوچک آخوند منبر نمی رفت. در صدر محفل و تکیه می نشست به همۀ روضه ها با آرامش و احترام گوش می کرد. در مسجد، نماز جماعت نیز برقرار نمی کرد. نمازها را در مسجد می خواند، ولی جماعت برپا نمی شد، هر کس فُرادا، اقامه می نمود. هنوز برگزاری و اقامۀ نماز جماعت در محل باب نشده بود. نماز جماعت، از دورۀ استقرار فرزندش مرحوم آقا در محل، رایج شد و مرتّب برقرار گردید و همچنان بی وقفه (بجز یکی دو سالی توقف، پس از درگذشت آقا) ادامه دارد.
شیخ علی اکبر دارابکلایی، هنر سنّتی ویژه ایی نیز داشت که هنوز آثارش در قفسۀ کتابخانۀ مسجدجامع محل و منازل برخی از مؤمنین دارابکلا باقی ست؛ و آن شیرازه کردن قرآن بود. او هرگاه قرآنی را می دید که جلدش در حال ورقه ورقه شدن است، آن را با دیدۀ تقدّس برمی داشت به منزل می بُرد و شیرازه اش می کرد و به مسجد بازمی گرداند. به گفتۀ شیخ وحدت او با پاکت چای جهان -که قرمززنگ و شکیل و برّاق بود_ قرآن را شیرازه (=ترمیم و جلدِ مجدّد) می کرد.
وقتی چند وقت قبل، از شیخ وحدت پرسیدم خاطره ای از مرحوم کوچک آخوند داری؟ به من به وجه شاداب گفت آری. آن مرحوم، قرآنی را که خود آن را به زیبایی و ذوق شیرازه کرده بود _که در قطع جیبی بود_ به شیخ وحدت هدیه کرده بود که هنوز این هدیه نگه داری می گردد. شیخ وحدت که نوجوان بود معمولاً در تکیه و مسجد در روبرویش می نشست و از وی پُر از همین خاطره های دیداری قشنگ است چون آن آخوندی بسیار مهربان و دلسوز و پُرجذبه بود. بگذرم.
مرحوم کوچک آخوند، خطّ بسیار قشنگی داشت. آنچنان زیبا می نوشت، که دیدن خطّ او بر انسان هنوز هم لذّت می آفریند. در کتابخانه و اسناد خانۀ ما، برخی از خطّ نوشته های آن مرحوم موجود است. نیز اَسناد مهم مردم را ایشان می نوشت که در حکمِ اسناد بااعتبار تلقی می شد. خط او و سندنوشتۀ او، برای مردم هم مهم و تقدّس داشت، هم معتبر بود و ماندگار. آن مرحوم باتلاش هایش شرعیات دینی را بر مردم جا می انداخت و فرهنگ دینی را در نهاد خانواده ها و مردم جاری می ساخت. وی کفَنِ فوت شدگان محل را نیز برای تغسیل و تشییع و تدفین تنظیم می کرد (=میدوخت. البته کفن را نمی دوزند، تنظیم می کنند در چند تکّه). که سالهاست این کارِ خیر و بامَثوبت، بر عهدهی حاج کبل سید محمد شفیعی و رفیق بزرگ و بزرگوارم جناب علی اکبر آهنگر -مشهور به حاج موسی اکبر- است.
بر خاندان مرحوم کوچک آخوند که تا چند نسل روحانی اند_ و در پست های آینده به اَجداد این خاندان نیز خواهم پرداخت_ درودی وافر می فرستم. خاندان محترمی که، هم دو فرزند مرحوم آقا روحانی اند؛ حُجج اسلام: شیخ اسماعیل صادق الوعد و شیخ محمد نجفی و هم سه تن از دامادهای مرحوم آقا: آقایان حُجج اسلام شفیعی مازندرانی، سید حسین شفیعی و شیخ محمدجواد مهاجری. و هم داماد مرحوم کوچک آخوند روحانی بود: مرحوم حاج شیخ هادی مهاجری؛ که به همۀ این بزرگواران در وبلاگ دیگرم که مخصوص روحانیان در سالهای قبل پرداخته و شمّه ای نوشته بودم.
به قلم دامنه. به نام خدا. سلسله مباحث روحانیت دارابکلا. یکی دیگر از روحانیان و به زبان عامّه مُلایان قدیم روستای دارابکلا مرحوم ملّا محمدکاظم خراسانی دارابی ست. ایشان پدر مرحوم حاج قاسم خراسانی ست و پدربزرگِ حجت الاسلام والمسلمین شیخ محمدرضا خراسانی و حاج کاظم خراسانی.
ملّا محمدکاظم که در تنگه و گذرِ بالامحله پشت خانۀ مرحوم راستگو سُکنی داشت، مکتبخانه ای در خانه اش داشت و زنان و مردان دارابکلا نزدش درس می خواندند. او سهم بزرگی در سوادآموزی و قرآن آموزی روستا داشت. مردی خوشرو، خوش خُلق، مذهبی، مردمی و جاافتاده بود. هر کس نزد او درس می خواند، برای خود مرتبه ای قائل بود. دارابکلا مدیون این مرد بزرگ است. باید نام و یادشان را برای همیشه زنده و احیا نگه داریم. اینان بخش اصلی فرهنگ و تاریخ ما هستند.
خوشحالی ام این است، مادرم بانو مُلّا زهرا آفاقی نزد ایشان درس خواند و قرآن را پیش او کامل آموخت. به من نقل شده است مادرم از برترین های مکتبخانۀ ملّامحمدکاظم بود. مکتبخانۀ ملّا محمدکاظم مختلط بود. دختران و پسران و بزرگسالان همگی پیش او یکجا می نشستند و به درسش گوش فرا می دادند و نزد همگان، به او درس پس می دادند.
او مادرم را به دلیل این که صَبیۀ مرحوم آشیخ باقر آفاقی بود، احترام والایی می کرد. بطوری که حتی خاندان ایشان پس از وی اَنباز (=ور هِمباز) ما بودند در کشاورزی. حاج قاسم خراسانی (بنّای سرشناس روستا که که سنگفرش های قدیمی کوچه های دارابکلا به ذوق هنری او چیده شد) و همسرش حاجیه نرگس تا همین سال های پیشین _که هنوز به رحمت خدا نرفته بودند_ به منزل مان رفت و آمد داشتند و بسیار باهم صمیمی بودیم. این ارتباطات به گونی ای بود که شیخ وحدت و شیخ محمدرضا خراسانی در حوزۀ مشهد باهم رفیق و مرتبط بودند و من و کاظم خراسانی هنوزم باهم دوست و مرتبطیم.
این خاندان، یک نسل روحانی ست. امروزه نیز سه تن از پسران حجت الاسلام والمسلمین شیخ محمدرضا خراسانی نیز روحانی اند و در مشهد تحصیل و زندگی می کنند که در پست های نوبت بعدی به آنان خواهم پرداخت. روح درگذشتگان این خاندان مذهبی و متدیّن و مورد قبول و احترام مردم شاد باد. صلوات.
...
تصویربرداری هوایی. (هلی شات=کواد کوپتر)
عاشورای ۱۳۹۶ دارابکلا از زاویهی هوایی
از پایینمحلهی چهارباغ تا انتهای ببخیل و اوسا و مُرسم
ارسالی رنگین کمان. عکاس: سیدمحمد صباغ دارابی
به قلم دامنه. به نام خدا. از طریق امیر و رنگین کمان باخبر شده ام حاج محمد آهنگر دارابی پس از سال ها زحمت، دیانت، عشق به حضرت اباعبدالله (ع) و مهمان نوازی ها برای عزاداران عاشورا، امروز در یازدهم ماه محرّم الحرام (۱۰ مهر ۱۳۹۶) به رحمت ایزدی پیوست.
حاج محمد آهنگر دارابی
خانهی او با دل دریایی او و همسر مرحومهاش حاجیه سکینه، بیت همهی رفقا بود. سخاوت شان حرف نداشت. نزدیک چهل سال با همسر گرانقدرش که گویی مادرمان محسوب می شد و با این مردِ کاری، مؤمن، حامی امام خمینی و پرورش دهندۀ فرزندانی باایمان و مذهبی در ارتباط خانوادگی بوده و هستیم و هرگز آن دو به حضور پی در پی ما رفقا در خونۀ شان، گره بر ابرو نمی زدند و دائم ما را مورد لطف و محبّت عجیب قرار می دادند. روح شان شاد. و یاد روانشاد یوسف جاویدان باد که آن پدر و مادر مؤمن و متدیّن را بسیار دوست می داشت. این درگذشت پدر مهربان و سرشار از خاطرت مان را که بر ماها پدری و رِفق و مدارا می نمود، به همۀ فرزندانش: علیرضا، حاج احمد، رضیه، رقیه، حسن، مختار، ایّوب، عمّار و به تمامی منتسبین نسبی و سببی اش تسلیت می گویم. فاتحه و صلوات.
به قلم دامنه. به نام خدا. بار دگر به شب عظیم عاشورا نزدیک شده ایم می پرسم چرا برای واقعۀ عاشورا اشک می ریزیم؟ چرا برای امام حسین (ع) و اهلبیتش در حُزن و گریه ایم؟ چرا محرّم را در عزاداری و ماتم ایم؟ چرا مصائب کربلا را با زاری و سوگواری توأم می داریم؟ و چرا غمِ اسیری های حضرت زینب کبرا سلام الله علیها و بازماندگان حماسۀ نینوا از عصر عاشورا تا شام را، این گونه خروشان و محزون زنده نگه می داریم؟
ما این گونه ایم چون، این گونه ایم تا:
این گونه ایم؛ چون هیچ حادثه ای را اینهمه خشن و به دور از مُروّت نمی دانیم. این گونه ایم؛ تا خود خدای ناکرده هیچ گاه راه خون آشامان و اَشقیا و سَفّاکان را نپیماییم. این گونه ایم؛ چون اشک بر حسین را نه اشکِ تسلیم، که مثلِ شیرِ مادر، اشکِ سرازیرشده از رگ روح مان می دانیم. این گونه ایم تا ثابت کنیم ظلم نمی پذیریم و ظلم نمی کنیم و با ظالم همدست نمی گردیم.
ما این گونه ایم چون، این گونه ایم تا:
این گونه ایم؛ چون مولا حسین مان را تنها ولی ذّلت ناپذیر یافته ایم. تنها امّا حق گو و حق گرا دیده ایم. این گونه ایم؛ تا نشان دهیم سوزناکی عاشورا درس دائمی بر ما باشد که هیچ جُنبنده ای را از حقّ آسایش و آزادی بی نصیب نسازیم.
این گونه ایم؛ چون حسین با آن همه شأن و منزلتش و یاران مظلوم و مقاومش را، دنیازدگانی چون ابن زیاد، عمرِسعد، شمر بن ذی الجوشن به اسم حفظ اسلام و دفاع از حاکمیت یزید! در نهایتِ قساوت، فریفتگی، مقام طلبی، خودخواهی و کینه توزی به قربانگاه گودی قتلگاه بُرده اند و بی رحمانه سر بُریده اند. این گونه ایم؛ تا به جهانیان بگوییم ما راه و روش خشن و مخالف ناپذیر یزید و یزیدیان را باطل، به دور از دین، خیالبافانه و خودکامگی مغرورانه می دانیم.
ما این گونه ایم چون، این گونه ایم تا:
این گونه ایم؛ چون کانونِ منظومۀ انسانیت و عرفان و ایمان یعنی امام حسین علیه السّلام را با حربۀ مردم فریبِ «خروج از دین» و تُهمتِ «بَغی» و به جُرم «قیام علیۀ حاکم» به زیر تیغ شمشیر بردند و خیمه ها و خانه های چادرین دشت نینوا را به همرا زنان و کودکان به آتش کشیدند که یزید به زور و براحتی حکومتش را یکند و همه تسلیم محض او باشند و به او و هوَس های سیری ناپذیر او گردن نهند. این گونه ایم؛ تا بفهمانیم محرّم و عاشورا دل را می گُدازد تا نگذارد دریوزگی پیشه کنیم و مثل استبدادپذیرانی همانند عمرِسعد، قبول کنندۀ هر امیر و آمر و حکومت و ستم کننده ای باشیم.
آری ما این گونه ایم چون، این گونه ایم تا:
این گونه ایم؛ چون همۀ ملائک و فرشتگان و پیامبران و امامان و خوبان به حضرت حسین بن علی اقتداء می کنند و همۀ رهروانِ راه حسین، سیره و سلوک حسینی و شیوه و رسم زینبی را تحسین و ترویج می نمایند و بر مظلومیت او و سختی های بی مانند زینب عاشورا اشک معرفت و پیمایش راهش می ریزند. این گونه ایم؛ تا به خدای ارحم الرّاحمین بگوییم دین اسلام همچون خدای رحمان و رحیم، دینِ رحمت است و دین اخلاق و رأفت. دینِ دفاع و استقامت است و دین پرهیز از هرگونه خشونت و سخت گیری و جفا. دینِ نبوی (ص) و آئین علوی (ع) است و دین جعفری و مکتب حسینی که در کربلا تا شب تاسوعا هم کوشید انسان را از گمراهی و ضلالت به در آورد و برای این سیر الی الله ما به انتظار حضرت مهدی (عجّ) نشسته ایم تا ظهور کند و رحمت و بخشایش را بر روی همه بگستراند و انسان ها و حکومت ها را به صراط مستقیم فرا بخواند و حکمت و حکومت داری صحیح را در سیاست و دیانت به جریان اندازد و نام و مرام حسین (ع) را تا ابدالدّهر باقی و برقرار نماید. آری ما این گونه ایم: پس اشک می ریزیم آگاهانه، چون اشک ما مشق ماست و بقای نسل ما
کلُّ یَومٍ عاشورا و کل ارضٍ کَربلا این یک عبارت آموزنده است... نه معنایش این است که هر روز بنشینید گریه کنید... ببینید چه کرده، کربلا چه صحنهای بوده، هر روز این صحنه باید باشد... مقابلهٔ عدل با ظلم، مقابلهی عددِ کم باایمانِ زیاد، در مقابل عددِ زیاد با بی ایمانی. (صحیفۀ امام، جلد ده، ص هشت)
به قلم دامنه: به نام خدا. یزید، یک شاه بود. شاهی برآمده از حیله گری های جُرثومه ای چون معاویة بن ابی سفیان. یک حاکم عُقده ای، که عقیده و آزادی را به پای هوَس های خود لِه می کرد. یزید زیاده طلب بود؛ هم در شهوت، هم در قدرت، هم در شُهرت، هم در ثروت، هم در کِسوت و هم در شراب و عیش و عِشرت.
یزید اسلامِ وارونه شدۀ مبتلا به فقیهانِ دِرهم خواه و دینارطلب و بُریده از حق و شیفتۀ دنیا و والهِ ریاست را، ابزارِ سیاست کرد و با هر کسی که با این پوستین وارونه مخالفتی داشت، به ستیزه برخاست و خونش را خونخوارانه به تیغ خنجر و کینه بر زمین می ریخت و اموال و حیثیت و همۀ عِرض و حقوقش را بی رحمانه تاراج می کرد. او حاکمی یکدنده، کلّه شقّ، خودشیفته، خودکامه و خودپسندی بود که فقط خود و نوکران خود را مَجال زندگی کردن و فرصت ورود به عرصۀ قدرت و حکومت می داد. منصوبان او در جای جای بلاد مسلمین و کاخ سبز شام، همگی از دار و دسته اموی و مروانی و یا از ارادتمندان و سینه چاکان و چاپلوسان درگاه دینی اش و بارگاه شاهی اش بودند.
معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی می گوید: «در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم. اول: حسین (ع) حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود. تا آخر میایستد. خودش و فرزندانش کشته میشوند. هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد. از آب میگذرد، از آبرو نه. دوم: یزید همه را تسلیم میخواهد. مخالف را تحمل نمیکند. سرِ حرفش میایستد. نوه پیغمبر را سر میبُرد. بی آبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که میخواهد برسد. سوم: عمرِسعد به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است. هم خدا را میخواهد هم خرما، هم دنیا را میخواهد هم آخرت. هم میخواهد حسین (ع) را راضی کند هم یزید را. هم اماراتِ ری را میخواهد، هم احترامِ مردم را. نه حاضر است از قدرت بگذرد، نه از خوشنامی. هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِسعد تنها کسی است که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد. نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی. ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرأت و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم، نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را اما در درونِ همه ما یک عمرِسعد هست! من بیش از همه از عمرسعد شدن میترسم.»
دامنه: به نام خدا. همیشه این افراد دستۀ سوم بودند که هم خود را هلاک و بی آبرو کرده اند و هم قدرتِ فاسدِ خودکامه را، خودخواه تر و متوهّم تر ساخته اند. صدام حسین، استالین، مائو و دیگر دیکتاتورها را، دور و بری ها و چاپلوس ها، جری تر، بی رحم تر و کینه توزتر ساخته اند
به قلم دامنه. به نام خدا. سلسله مباحث روحانیت دارابکلا. یکی دیگر از روحانیان قدیم روستای دارابکلا مرحوم آق میرصادق نبوی الحسینی است. ایشان پدر آق سیدمحمد شفیعی دعانویس اند. به عبارتی پدربزرگ مرحوم حجت الاسلام حاج آق علی شفیعی (شوهرعمۀ ما) که دعانویسی در این خاندان را ادامه دادند و به فرزندش آق صادق منتقل کردند که هنوز هم برقرار است. آق میرصادق نبوی الحسینی که جدّ حجة الاسلام والمسلمین آق سیدشفیع شفیعی اند؛ مردی مردم دار، روحانیی مورد وثوق، فردی مزضی الطّرفین و شخصیتی مهربان و دعاگری مورد قبول و محبوب بود. مردم از جای جای ایران برای شفا از وی و فرزند و نوه اش دعا می گرفتند زیرا به این خاندان سادات روستا، خصوصاً به آق میرصادق نبوی الحسینی، علاوه بر احترام، اعتقاد و باور داشتند.
در پای برخی از اسناد قدیمی محل از جمله اسنادِ صورت اموال پدربزرگم کبل آخوند ملاعلی طالبی، امضاء و گواهی او درج است که من به چشمم مُهر ایشان را دیدم. در واقع امضای ایشان بر اعتبار اسناد مالی و اموالی مردم می افزود. مرحومه سید اشرف سادات نبوی یکی از همسران مرحوم حاج حسین دباغیان، به عبارتی مادر میرزعلی دباغیان، از همین خاندان نبوی ست. قبر آنان در امام زاده باقر مزار دارابکلاست که هنوز هم قدیمی تر برای احترام به آن رجوع و حمد و سوره نثار می کنند. روح این روحانی و اجداد و منتَسبین اش غریق رحمت باد.