خاطره از مادر مرحومم
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. او وقتی زمستان توتون تخت میکرد دورش حلقه میشد از من و اخوان تا خواهرانم. زیر نورِ بادی یا لَمپا شمردهشمرده قصه میگفت و من درست به لبش چشم میدوختم که برای پنددادنِ ما با الفاظ زیبا با بهترین الفبا به هم میخورد. یک شب درون قصه این شعر را گفت:
رفتم به سویِ صحرا > دیدم سوارِ تنها > گفتم سوارِ کیستی؟! > گفتا سوارِ قیصر!!! > گفتم چی داری در بغل؟ > گفتا کتاب خوشغزل > گفتم بخوان تا گوش کنم > در آسمان خروش کنم > تو بزن طبلِ اعلا > برَوم پیش خدا > ای خدای خوشِنود > صد هزار و دو نبود > ما هستیم بندهی تو > بندهی شرمندهی تو > دست ما کعبهی تو > گوش ما حلقهی تو > راهِ درویشان کجا؟ > زیرِ تخت مصطفی [ص] > مصطفی در قمر است > تاج نوری بر سر است
حالا آن شعر را به عنوان خاطرهی آن دور دورها نوشتم اگر جاهایی هم ایراد بود از حافظهی من است یا از نقل خواهرانم، نه از گفتن مرحوم مادرم مُلا زهرا آفاقی.