قسمت ۵۶ . به نام خدای آفرینندۀ آدمی. آنچه بر من گذشت. گفتم سال شصت و چهار به علت گزارش های زیرآب زنان دارابکلا علیۀ من، به هرحال نتوانستم در نظام جمهوری اسلامی، شغلی بگیرم، بنابراین مجبور شده بودم به قم هجرت کنم. در قم اما بر من بسیارخوش می گذشت. به این علل و دلایل:

 

یکی این که برایم فرخنده بود در آن سن و سال کم، به دلیل این که حسودان نگذاشتند وارد آن نهاد شوم، به جای آن، چیز افضلی به لطف خدا جایگزین شد که مرا بشدّت تسکین می داد؛ طلبگی

 

دوم این که وقتی زیرآب زنان دارابکلا، مانعِ شغل گرفتن من شدند، مجبور شدم به سربازی بروم، دورۀ سربازی ام در سپاه منطقه سه، آن هم در شهر مدرنی چون چالوس، بیش از اندازه برایم خوش یُمن بود. چون هم به کتابفروشی شهر دسترسی داشتم. هم به کتابخانه سپاه. هم به سلسله درس های داخلی سپاه _که آن سال ها بسیار پُربار و غنی بود، خصوصاً مطالعه همیشگی ماهنامه مکتب اسلام و مجلۀ هفتگی رویدادها و تحلیل چاپ سپاه. و نیز اجازۀ حضور در درس طلبگی حوزۀ چالوس در عصرها.

 

سوم آن که در کوچه ارک قم -که خوابگاه مان بود- به سه مسیر مهم دسترسی آسان داشتم: یک: خیابان اِرم که خیابانی ست پُر از کتابفروشی ها و کتابخانه ها. دو: به حرم مطهر حضرت معصومه (س) که از بدو کودکی پدر و مادرمان، ما را به قم می آوردند و با حرم مأنوس ساخته بودند. شهری که پدرم نیز در دهۀ بیست به همرام مادرم در آن مقیم بود و خود در آن طلبگی می خواند. سه: و دسترسی راحت به مدرسه ای که در آن درس را آغاز کرده بودم. همۀ اینها نعمت بود که جلوِ چشمانم رژه می رفتند و خدا را سپاس می گفتم.

 

چهارم آن که شائقانه به منزل شیخ وحدت آمد و شد داشتم. اتاف کتابخانه منزلش بسیارجذاب بود و مرا به وجد می آورد. با کتاب های بسیارغنی و سیاسی و رُمان های روز جهان. تشنۀ خواندن بودم. ساعت ها می نشستم تا نیمه شب کتاب ها و رُمان را می خواندم. شاید یکی از شیرین لحظات عمرم حضور در همین اتاق کتابخانه شیخ وحدت بود که از کف تا سقف، کتاب در قفسه چیده بود و گویی به خواننده چشم می دوخت و مانند ستاره چشمک می زد. کتاب ها را یکی یکی از قفسه بیرون می کشیدم و خودم را با خواندن تک تک آن، از قفسِ جَهل رها می ساختم و به سمت آزادی نور پرواز می کردم. خوشه های خشم. رهبران ریچارد نیکسون. پاییز خشم حسنین هیکل. خاک. رایش سوم. دیوان اقبال لاهوری. کتاب های شریعتی و ... . کتاب را نه فقط می خواندم، بلکه لمس می کردم و بو می کشیدم و از جلد و صفحه آرایی ها و زیبایی هایش حسابی لذت می بردم. هنوزم برای من زیباترین متاع «کتاب» است. بهترین هدیه ای که دوست دارم از کسی بگیرم کتاب است نه چیزی دیگر.

 

پنجم این که با حاج احمد آهنگر و دوستان دیگر حاج احمد و من مثل شهید رسولی (برادرخانمِ سیدابراهیم مسلمی)، شیخ یعقوب اسفندیاری و ابراهیم اکبری و ... تابستان همین سال یعنی 1364 به مشهد مقدس رفتیم. مسافرتی خیره کننده و بیش ازحد خاطره انگیز. هم فال، هم تماشا. هم زیارت، هم سیاحت. این درحالی بود که شش ماه پیش تر از آن نیز در سال 1363 به مشهد رفته بودم (عکس بالا) به همراه رفقا.

(آنچه بر من گذشت) 

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/739