در شِکوه از خویشتن
میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
کاش بُرون میشدم از همهی خویشتن
میکشد از هر طرف، چون پَر کاهی مرا
وسوسهی این و آن، دَمدمهی خویشتن
پنجه درافکندهام، در دل خونین خویش
گرگوَش افتادهام در رَمهی خویشتن
بادهی نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، مَلقمهی خویشتن
طفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کُنَدم بیخود از زمزمهی خویشتن
مست و خرابم امین! بیخبر از بود و هست
از که ستانم؟ بگو! مَظلمهی خویشتن
(منبع)
نُسخۀ خطّی غزل رهبری
| لینک کوتاه این پست →
qaqom.blog.ir/post/922